سه حکایـت آمـوزنده و خـواندنـی
نیوتیک
هر اندیشه شایسته ای به چهره انسان زیبایی می بخشد
حکایت دوم: آورده اند روزی بهلول نزد قاضی نشسته بود که .. قلم قاضی از دستش به زمین افتاد .. بهلول به قاضی گفت : جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار .. قاضی به تمسخر گفت : واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است .. صحیح است .. آخر این قلم است نه کلنگ ! .. بهلول جواب داد : مردک .. تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی .. با احکامیکه با این قلم مینویسی خانه های مردم خراب می کنی .. حال تو بگو این قلم است یا کلنگ ؟ ... حکایت سوم: مارها قورباغه ها را می خوردند .. و قورباغه ها غمگین بودند .. قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند .. لک لک ها مارها را خوردند .. و قورباغه ها شادمان شدند .. لک لک ها گرسنه ماندند .. و شروع کردند به خوردن قورباغه ها .. قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند .. عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند .. و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند .. مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند .. حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که .. برای خورده شدن به دنیا می آیند .. تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است .. اینکه نمی دانند .. توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان ... ! قورباغه ها .. منوچهر احترامی ...



ارسال توسط فرشید مرادی